وجود واحد است و نمود متعدد چون از نمود گذری بر از وجود بری
فنای عارف ترک ملاحظه اعتباراتست و درک اشارات
عارف چشم از مراتب پوشید ، وجود را در مراتب دید
وصول درویش نفی موهومست و اثبات معلوم
مراد از وصول کشف حقایق است نه اتحاد و ایصال با ذات خالق
عارف از مراتب رست و بر سریر وحدت نشست
حجاب وحدت کثرت است. حجاب را بردار وحدت است
خلقت ظهور ذات است و ممکنات مرایای صفات
صراط المستقیم ما بین یسار و یمین است و خیرالامور همین
شریعت نظم مملکت است و نمود شئونات سلطنت
شریعت آداب است و در این مقام تار عنکبوتی حساب
عارفی که آداب شریعت را گذاشت دلیل است که قربی در درگاه نداشت
طریقت ترک آمال است و تصحیح خیال و تبدیل نقص به کمال
انسان ملکات جمیله گیرد ، حیوان در صفات رذیله بمیرد
آنکه یاد حق ملکاتش شود خودیت از یادش برود
منصور از حق خود بی خبر بود حق بزبان او اناالحق فرمود
درویش از دو عالم رست و نداند که عالمی هست
درویش رازش نهفتنی است و حرفش نگفتنی
درویش نه جهانی داند و نه در جهانی ماند
مراتب اهل طریقت را بشنو و هرکس را با این علامت یافتی با او بسلامتی برو
عارف به چشم وجود نگرد و راه به بینش سپرد، خلاف نبیند، باعتراض ننشیند
سالک راه خود را رود و کشته خود را درود
سالک با همه همراه است و از همه بر کنار
مرتاض بمراد خود نکوشد و بهر زخمی نخروشد. عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
فقیر نه شادی دارد نه غم ، نه زیاد گردد و نه کم. هرچه داشت داد ، از برای دزد چیزی ننهاد
مرید حق را مراقب است و نفس را مصاحب
مرشد اول از خود مرد ثانی مردم را براه خدا برد
کامل جمع و فرق را داراست و بر جمع و فرق بی اعتنا
صوفی نه قال دارد نه حال نه فراق داند و نه وصال نه صلح جوید نه جنگ نه نقش گیرد نه رنگ نه اندک شود نه افزون نه وضع پذیرد نه قانون
قطب مظهر ذات است و زبده ممکنات، لنگر عرش است و داور فرش
قلندری اشاره به جمع ولایت است.فافهم
صوفی مأخوذ از صفی است و اسرار وجود آدم در صوفی ثابت قدم صافی دم مختفی
انسان به صورت عالم صغیر و به معنی عالم کبیر است
هرکس بتمام اوصاف آدمیت متصف شد صوفی است
صوفی نه با غیر الفت دارد و نه بر خود کلفت
صوفی به مثل گوهریست که درستش قیمت دارد و شکسته اش قوت، کاملش گنج و ناقصش دفع رنج
صوفی اگر عیب بیند هم روپوش کند و هم فراموش
صوفی نه از مدح کسی خرم شود و نه از قدح کسی درهم
کمال صوفی فقر بعد از غناست و فنای بعد از بقاء
به گفت موجز هر دلی فایز است و از طول کلام هر طبعی عاجز
هرچه عارف از نفس بیگانه تر آید بر معرفت ربش بیافزاید
قطره به دریا تواند رسید به مدد بحر و دریا تواند شد به فنای در آن و انا البحر تواند گفت بنفی خود و اثبات او، اما نه آنکه بکینونت بحر مدرک تواند شد
عارف در بدایت از بینش گذشت و در نهایت از آفرینش
عارف هرچه داشت انداخت و دل از هرچه انداخت پرداخت
عارف ترین خلق به خدا آن است که بشدت حیران است
عارف نه دل دارد که در او چیزی درآید و نه هوش دارد که ادراک چیزی نمیاد
معرفت نفس مصباح کشف احوال ملکوت است و مشکوة شهود اسرار جبروت و معراج وصول بسوی لاهوت
ذکر وارد به شرط هم واحد شمشیر مرد مجاهد است
هستی ما نمود موهوم است و هستی حق ثابت و معلوم
علامت ذکر آنست که حسن و قبح خلق را فراموش کند و قلاب علاقه از زمین طبیعت برکند. از خلق بگریزد، با احدی نیامیزد، از حال خود فراغت نجوید، سخن جز بناچاری نگوید
اشخاصی که ذکر خفی را بدعت شمرده اند چه کنند که از صورت پی بمعانی نبرده اند
علامت صبر اینکه چون با یاران نشیند با آنکه در غمرات بلاست کسی تفاوت در حالش نبیند و صبر قوت مردان است و دلیل قوت ایمان
مراد از خداجوئی نه آن است که او را پیدا کنی ، بلکه باید از تو گم گشتگی پیدا شوی
سالک را هفت سیر است و در ضمن هر یک اوصاف وجودیه به کمالی رسد و سالک را مقامی شود.
به مشرب فقیر خدمت یار را از اغیار پنهان داشتن اخلاص مبتدیست
حق اخلاص آنست که محب صادق غیر از محبوب خود چیزی در نظرش نماند
ارباب خلوص خدمت را به جائی رسانند که اخلاص را هم ندانند
صادق از هر طرف برود راه است، و کاذب از هر راهی برود گمراه است و در قدمش هزار چاه.
کسی که راهی سپرد و به مقصود خود پی نبرد سلوکش به صداقت نبوده و آن طریق را به دروغ پیموده
صدق احوال آنست که نخواهد کسی بر عملش مطلع شود
چون یک قدم از صراط حقیقت منحرف شوی تمام عالم تو را کج نماید و در نظر معوج نماید
اشیاء را به مشاهده حق نگر نه به مشاهده خود
حسن خلق تعدیل نفس است در هر صفت و حفظ حدود در هر جهت
زهد آنست که درویش هرچه ندارد حق خود نداند و آنرا نخواهد و هرچه حق اوست بداند می رسد
عارف عظمت و جلال کبریا را به چشم بصیرت بنگرد و خود را حقیرتر از هر موجودی پندارد
به ندرت کسی از حقیقت کار آگاه آن هم که آگاه گشت از آگاهی خود گذشت. یعنی مهر بر لب زده خون می خورد و خاموش است
هرکه چشم از عیب خلق برداشت در این راه قدم به ادب تواند گذاشت
ملحدان قبایح بینند و موحدان محاسن وجود را واضح
عیب جو فالج است و از صراط توحید خارج
علم نور حضور است نه ظلمات سطور. به اشراق حاصل شود نه به خواندن اوراق، اصولش موهبت است و حصولش به خدمت.
تقوی شرط مرد است و پرهیز نشان اهل درد ، و متقی آنست که از حق حیا کند نه از خلق ، و از خرابی دل ترسد نه از بدنامی دلق
کسی که عیب نپوشد اهل خرقه نیست و از این هنر عاری است
بعد از رسول خلافت علی حق است. و از خلق اولین و آخرین و اهل آسمان و زمین احدی شایسته این امر نبوده و نیست ، و الا ترجیح مرجوح بر راجح لازم آید
ولایت را مراتب است اولش دوستی است و کمالش فنای فی الله
بعضی بر نفس خود متصرفند و بعضی بر نفوس معینی، و بعضی بر کل نفوس و تمام عالم
خاتم اولیاء علی علیه السلام است که مرجع کل است و فوق او مرتبه ای نیست و ولایتی نه. و بدون ولایت او هیچکس به کمالی و ولایتی نتواند رسید
شریعت حفظ مراتب ظاهر است از حق تا خلق و طریقت طی مقامات باطن از خلق تا حق
ابلیس محبت نداشت که سر به سجده آدم نگذاشت آن فتنه هنوز باقی است و آن مردود هنوز یاغی
در راه طریقت قدم جز به توکل نتوان گذاشت و بار تکلیف را جز به قوت توکل نتوان برداشت
بیکار منشین با امید رزق مقسوم ، و جان بیجا هم مکن به طلب نعمت معدوم
روزی همراه روز است و کسیکه یه قسمت خود راضی است روزش فیروز
آنکه یافت در طلب شتافت و آنکه از جهد رو تافت مراد نیافت
توکل نفس را از عمل معاف نگذاشتن است و تکیه بر اعمال خود نداشتن
رهروی را که قناعت نبود از رفتار لنگ است و پیوسته پایش به سنگ
تا به شهرستان رضا نروی از حوادث نفس ایمن نشوی
بدان که معنی سلسله فقر غیر از صراط المستقیم ولایت نیست و سلوک در این صراط را بر وجه استقامت یعنی بدون تفریط و افراط قوس صعود گویند و دخول در این صراط موقوف به قبول رضاست و وصول به مقام رضا
فناء را سه مرتبه است: عام و خاص و اخص: فنای عالم اختتام عبارات خلقی است در اصول فکرت ، و فنای اخص انهدام عمارات خلقی است در حصول قربت ، و فنای اخص انعدام اشارات ذاتی است در وصول حقیقت
در شریعت توبه از گناه است، در طریقت از دلخواه، در حقیقت از ماسوی الله، اول توبه عاملان است. دویم توبه کاملان، سیم توبه واصلان
مردان طریقت هرچه پیشتر رسیدند خود را پست تر دیدند و این از علو همت است و ازیاد رُتبت
مرشد منصوص را قوه قدسیه و حیات قلبیه باید نه کاغذ ارشادنامه که از جزئیات صورت است
طالب صراط آدمیت را لازم است که اول از خوی حیوانات حذر کند و ثانی به قدر قوه در تحصیل رزق حلال باشد و در این باب سعی کند که عمدهٔ مطلب است.
درویش را غذا خوردن عزاست و گرسنگی با نفس اماره غزا
وجود اضافات ندارد و اضافات نسبت به توست
دست افتادگان را لله بگیر تا هرگز نیفتی
اگر خواهی پرده ات را ندرند پرده ای را مدر. عیب مردم را بپوش تا عیبت پوشیده ماند
وجود محدود به حد معینی نیست بلکه لا حدی هم حد او نیست و موجودات بر حسب قابلیت نسبت به وجود محدودند و در ذایل ظل ممدود ، کیف مدالظل به خصوصیتی در نمود
تو که انسانی اگر خصوصیت خود را ندانی که در چه عنوانی از مقصود بمانی
هشدار که همت در هرچه مصروف شود همانی
قلب جوهری است مجرد نورانی و لطیفه ایست ، ربانی ، مدرک کلیات و جزئیات و واسطهٔ ما بین روح و نفس
روح مدرک کلیات محض است و نفس مدرک جزئیات فقط
قلب کنایه از عقل تفصیلی است و روح عبارت از عقل بسیط اجمالی