هو
یک ریاضتی بود آن زمان ها که بعضی از دوستان بودند که می دانند. یک ریاضت مافوق الطاقه داشتیم. ۱۱۰ روزه بود که روز آخر ما پَر می زدیم و حال نداشتیم اصلا، در سن جوانی بودیم. شب آخر به یکی از دوستان گفتیم امشب افطار کنیم. ۱۱۰ روزه یعنی (حدود) سه تا چله بود. دیدیم دو نفر هندی وارد شدند ، ممکن است بعضی بچه ها باشند که یادشان باشد، بعد از سلام علیک و روبوسی گفتیم کجا بودید؟ گفتند مشهد بودیم ، آمدیم رِی و جدّت را زیارت کردیم .من تعجب کردم که اینها چه می گویند! بعد آمدیم قم و مستقیم آمدیم سوی شما. آن زمان بیابان بود وسط قبرستان آمدند ما رو پیدا کنند.
ما کجا بودیم ...؟ بعد از اینکه حکایت را تمام کردند ما دوزاریمان نیفتاد، فکر نکردیم که دارند سرعت خودشان را به ما ابلاغ می کنند، ما درک نکردیم من کمی شک کردم. صبح شد گفتند پول دارید ؟ صد تومن داشتیم ، گذاشتم جلوی آنها، گفت نه ، ده تومن این برداشت و ده تومن هم آن یکی دیگر، گفتند بس است ، بعد خداحافظی کردند و روبوسی تا رسید به من، من را گرفت در بغلش و روبوسی کردیم و یکهو پریدند و رفتند!
دیشبش پرسیده بودم که از اینجا، به کجا می روید؟ گفته بودند؛ اول کربلا و بعد نجف و از نجف برویم مدینه زیارت و برگردیم مکه، زیارت را تمام کنیم از اینجا برویم پاکستان، آدرس هم دادند که هنوز دارم. گفتند:
بیایید انجا که در خدمت باشیم. وقتی پریدند، دیدم آنها حاکم بر طبیعت هستند، سلطان بر طبیعت هستند و سلطان بر دلها هستند نه بر گِلها.. خلاصه رفتند، یعنی شخصیت هایی اینگونه درعالم هستند.
در محضر استاد