شجرهٔ طیبهٔ طوبای ولایت

لطایف العرفان و الحکمه

شجرهٔ طیبهٔ طوبای ولایت

لطایف العرفان و الحکمه

شجرهٔ طیبهٔ طوبای ولایت

هو

بسم الله الرحمن الرحیم

عین و لام و یاء به قلب عاشقان
آورد هردم نشان از بی نشان

قال رسول الله صلی الله علیه و آله:

إِنَّمَا مَثَلُ أَهْلِ بَیْتِی فِیکُمْ کَمَثَلِ سَفِینَةِ نُوح، مَنْ دَخَلَهَا نَجَا، وَ مَنْ تَخَلَّفَ عَنْهَا غَرِقَ

____________________
کانال تلگرام:

AsrareTohid@
Hou786@

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بهار علیشاه یزدی» ثبت شده است

۲۲
خرداد

بسم الله الرحمن الرحیم


گوهری مطهر و پاک و قابل فیض , از مادری مومن و مهربان , در سرزمین سلمان فارسی به سال 1288 هجری قمری دیده به جهان گشود. او در خانواده ای صاحب نام به شوق دیدار یار بیست بهار زندگی را به سرعت برق و باد طی کرد. از طرفی گویا گلستان حضرت بهار علیشاه یزدی کم کم نیاز به باغبانی تازه نفس داشت و به همین علت آن صیاد زبر دست در شیراز و در روز عید غدیر خم دام خویش را پهن کرد تا شکار تیز پرواز اسیر ولایت علی مرتضی شود. همان روز علی محمد شیرازی ( حاج مطهر علیشاه ) به قصد گشت و گذار از خانه خارج شد و در راه , نگاهش به جمع درویشان افتاد که مشغول تقسیم غذا بودند و عده ی زیادی از مردم برای گرفتن قدری آش به عنوان تبرک کاسه در دست آنجا ایستاده بودند. او با خود گفت : یک دیگ آش و این همه جمعیت ! بی درنگ از اسب پایین آمد و کنجکاوانه در صف ایستاد . اما بی خبر از دام صیادان قلندر که چگونه شکار خویش را صید می کنند .

به نزدیک دیگ رفت , حاج بهار علیشاه یزدی با پیشانی عرق کرده به انتظار صید خود , همچنان کاسه هارا پر می کرد. شکار نزدیک شد و صیاد با لب خاموش و نگاهی قلندرانه به صید خود نظر کرد. قامتی به بلندی سرو شیراز و سیمایی چون جوانمردان ولایت . الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها . علی محمد شیرازی کاسه ی خویش را به نیت گرفتن آش بر سر دیگ برد و حاج بهار جام او را لبریز از شراب وحدت نمود. حال صیاد راضی و صید زخمی به خانه خود بازگشت.

فردای آن روز , علی محمد شیرازی به مطبخ خانه رفت تا آش را برای خوردن گرم کند , هنگامی که کاسه را در دست گرفت دید چهره ی نورانی حاج بهار با او سخن می گوید. ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم , خداوندا , آش برای عوام , می برای خواص از یک قدح ! عجب سریست یا مولا.

صید پریشان و زخمی اما صیاد آرام و راحت , علی محد شیرازی سوار بر اسب شد و به سوی یار همچنان رکاب می زد. او نمی دانست که دیگر در دفتر عشاق , نامش را مطهر نوشته اند. او نمی دانست قریب یک قرن بر مسند سلطنت فقر خواهد نشست. او به مرصاد میثاق رفت اما حاج بهار آنجا نبود.

بی اختیار در کوچه و بازار , دشت و صحرا رکاب میزد . به هر منزلی که می رسید به او میگفتند : درویشان اینجا بودند و رفتند .

صیاد با تصرف ولایت خود , صید را دو سال به دنبال خود کشید صید از پی صیاد دویدن مزه دارد. در کوفه دیدار ظاهری تازه شد. عاشق خسته و محتاج معشوق رسته و مشتاق . حاج بهار گفت: تو خسته ی راه هستی , حمامی در این شهر هست , برو خود را صفایی بده و بازگرد , شستشو کن وانگه به خرابات خرام . او بعد از صفای ظاهری به خدمت رسید. قدم منه به خرابات جز شرط ادب . علی محمد شیرازی در نهایت ادب ایستاد و گفت : طالبم , طالب فقر الله و محمد رسول الله و علی ولی الله و نفس مسیحا دم مرشد آگاه.

حاج بهار گفت نشستن جایز نیست باید عازم سفر شوی , به ایران بازگرد و در شهر کاشمر مغازه نانوایی است آنجا مشغول کار شو و سه سال دست به کار و دل به یار باش  . بدون چون و چرا زمین ادب بوسید و به کاشمر رفت. حاج مطهر در آن نانوایی شبانه روز کار می کرد. روزی صاحب مغازه گفت : ای درویش تو باید همسری اختیار کنی چون شهر کوچک است و مردم به ما اعتراض کرده اند که صحیح نیست این جوان برومند مجرد باشد. او نمی توانست راز خود را برای نانوا فاش کند . از طرفی دو سال دیگر باید آنجا می ماند . دختری را به نکاح او در آوردند ; ای سالکان با خبر ای مرشدان کامل یک سوال و یک قضاوت؟!

می گویند : اهل سلوک در چله خانه ها تنها و دور از اغیار و با دانه ای خرما ریاضت های مردانه می کشند حال درویشی جوان و برومندبا دختری زیبا و دلفریب دو سال در یک اتاق یعنی چه ؟ کدام ریاضت مردانه تر است ؟ آن یا این ؟ سوال از ما قضاوت با شما !

آن دو به خانه رفتند حاج مطهر به دختر گفت : رازی در سینه دارم از تو میخواهم که آن را پنهان داری . دختر گفت : ای درویش من هم رازی در سینه دارم و چنین است ; قبل از تو به پسری جوان قول دادم و او به مشهد مقدس رفته تا با دست پر احتمالا دو سال دیگر بازگردد و مرا از پدرم خاستگاری کند . حاج مطهر با خوشحالی تمام گفت: نگران نباش , من این دو سال امانت دار آن پسر خواهم بود.

می گویند: شب زفاف کمتر از پادشاهی نیست ; در شبی که به ظاهر شب زفاف بود دو عاشق مسلمان ریاضت مردانه ی خود را برای دو سال همان شب شروع کردند.

می گویند : دوره ی فطرت است عجب ! گویا ولی شناسان رفتند از این ولایت. دو سال گذشت و پسر به شوق همسر آینده ی خود به کاشمر آمد . حاج مطهر او را دید و گفت: ای جوان نگران نباش امانت تو را به همت مرشدان آگاه حفظ کردم.

حال دیگر مجموعه ای یک سو شده است و جمله وجودش جان.باید که جمله جان شویم تا لایق جانان شویم.همان شب ندایی از غیب به حاج مطهر گفت:

ای درویش ! بنیان گذار سلسله ی جلالی خاکسار یعنی سلطان جلال الدین حیدر میرسرخ بخارایی تو را برای زیارت تربت مرشدان این سلسله دعوت گرده است. صبح هنگام او بعد از راز و نیاز پای در رکاب مرکب خویش نمود و قصد پابوسی سلطان السلاطین علی بن موسی الرضا مسافر شد تا مجاور شود. یا شمس الشموس اغنیا کعبه روند و فقرا سوی تو آیند.

حاجی مطهر مدتی را در مشهد به ریاضت تن داد و اذن باطن از امام هشتم عازم خانقاه اوچ ملتان شد.او از شهر های هرات کابل قندهار گذشت و عاقبت به خاک سرچمه ی خاکسار رسید. همان طور که می دانیم عهد و پیمان با سادات خاندان یعنی نوادگان سلطان جلال الدین بخارایی یکی از سنت های دیرینه ی این سلسله است.بعد از ملاقات با سادات خاندان یک اربعین در خانقاه اوچ به ریاضت نشست و از ماموریت بعدی بی خبر اما خوب می دانست که خضر راه سالکان به هر شکلی جلوه میکند.

در اطراف خانقاه مردی عریان زیر آفتاب سوزان با تنی از پوست و استخوان عضوی از اعضای خویش را بسته به درختی خشک و خزان نی کافر و نی مسلمان بی روح و بی جان.

حاج مطهر با تعجب هر روز از کنار او می گذشت. زمان موعود آن جسم بی جان زبان گشود و گفت: ای مطهر در کوفه حاج بهار به شوق دیدار پشت زانوی انتظار سر در چنته به مراقبه نشسته است و تو را درنگ جایز نیست. حاج مطهر با کوله باری تجربه عزم سفر کرد و شهر به شهر و منزل به منزل خود را به مشهد مقدس رساند.

بر قدسیان عالم من هر شبی یا هو زنم....

وقتی خوش شبی از شب ها هنگام خلوت خویش در سیر فی الله پران از کعبه ی رضا تا کعبه ی نجف و کربلا به سوی کعبه ی ابراهیم خلیل الله رفت روح و جان از ارض تا سما آن گاه هاتفی گفت: وقت تنگ است بهار هشیار و تو مست بشتاب جهاد جهاد اکبر است همان قالو بلی تا الست . کعبه العشاق باشد این مقام , هر که ناقص آمد اینجا شد تمام , حاج مطهر بار دگر از مشهد راه کوفه را در پیش گرفت اما این بار صید ما خود صیاد است . او بعد از ملاقات با حاج بهار حج واجب را به جای آورد و سپس در خاک کوفه و نجف و کربلا به تمکین سلوک نشست.

بر ضمیر پاک مسند نشینان آگاه و سوختگان و تشنگان راه فقر و فنا واضح و روشن است که از امروز مرشدی کامل در صف قطار کشان خاکسار سوختگان را درمان و تشنگان را سیراب از شراب ناب می کند.در همان ایام حاج بهار کلید گلستان خویش را به دست باغبان تازه نفس سپرد او همراه با حاج مطهر و سایر همراهان به قصد سرزمین مقدس ایران راه مشتاقان را هموار نمود.

فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم...

زمانی که حاج مطهر به مسند ارشاد نشست با داشتن اندیشه ای متفاوت و نو توانست تحولی عمیق در نظام فقر و سیر و سلوک به وجود آورد که مهم ترین آن ها ساختن خانقاه در شهر های بزرگ یکی کردن شاخه ها و فرقه های خاکسار سر و سامان دادن به فقرایی که نام خاکسار را پرچم راه خود کرده بودند . پاک سازی سنت های قدیمی که دیگر کاربردی در جامعه نداشت , مخالفت سر سخت با اندیشه های موهومی که شیاطین و غولان راه از دوره ی حکمت صفویه به خاکسار تحمیل کرده بودند و بسیاری از کارهای دیگر.

در کتب تذکره کمتر خوانده ایم مرشدی کامل بتواند قریب هشتاد سال بر مسند ارشاد بنشیند .بی مزد بود و بی منت هر خدمتی که کردیم این شعار قلندران رند است و ما به خوشه ای از این خرمن خدمت قناعت می کنیم.


ساخت خانقاه در ایران


اولین خانقاه حاج مطهر در قبرستان حاجیه بر سر تربت حاج قطار علیشاه کنار یکی از دروازه های شهر تهران در زمان حکومت پهلوی پایه گذاری شد.

هر که در این سرای درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید...

ساختن خانقاه های حاج مطهر حکایت ها دارد که یکی از حکایات چنین است:

روزی از روز ها چند دیگ غذا روی اجاق ها جمع کثیری از فقرا مشغول پخت و پز دیگجوش مولا بودند از قضا حاکم وقت رضا شاه سوار بر اسب با جمعی از سربازان به قصد سرکشی در شهر متوجه ی فقرای خاکسار شد.

روزی محمود غزنوی  پادشاه ایران از شیخ ابوالحسن خرقانی پرسید: ای شیخ این چه دامی است که پهن کرده ای ؟ گفت:دام پهن کرده ام اما صیدش تو نیستی !

حاج مطهر بر سر دیگ غذا مانند سرداران میدان رزم سربازانش را زیر نظر داشت.

دو شاه در مقابل هم قرار گرفتند. در نوشتن شیر باشد شیر , رضا شاه گفت: پختن این همه غذا خرج دارد.

حاج مطهر گفت:پادشاهان دست در خزانه ی دولت و درویشان دست در خزانه ی ولایت دارند ; تلخی حقیقت شیرین تر از شکر هندوستان است اما برای شاهان حقیقت. رضا شاه حریف را قدر دید و خواست به راه خود ادامه دهد و از میدان بگریزد ; من پهلوان عالمم تیغ روبارو زنم  , اما حاج مطهر راه او را بست و گفت : ای پادشاه ایران درویشان حلال می خوردند و حلال میخورانند و حقیر سوزن به چشم خود میزنم بر جبه و جولق مشق لیلی می کنم در بازار شام, آن را می فروشم , میخواهم یکی از آن ها را به شما هدیه کنم ; برگ سبزی است تحفه ی درویش نیست بینوا هر آنکه آن دارد , برگ سبز پوشش آدم صفی الله , جولق پوشش قلندارن آگاه ; رضا شاه گه در بند آن شاه بود سکوت نمود , سکوت هم نشانه رضاست.

حاج مطهر جولقی در دست به نزدیک اجاق پر از آتش رفت و با دست ابراهیمی خود زغال های گداخته را در جولق ریخت و آن را به دست رضا شاه داد ( یا نار کونی بردا و سلاما ) آتش گداخته در جولق چهره پادشاه ایران را گداخته تر از آتش کرد با خود گفت : آتش و پنبه کنار هم ؟!!

در این مبارزه شاه بر شاه غلبه کرد اما حاج مطهر لحظه ای از حق غافل نشد و در نهایت احترام و تواضع و فروتنی در جای خود ایستاد و رضا شاه بوسه ای بر شانه ی حاج مطهر زد و چند سکه در کشکول درویشان انداخت و گفت : ای درویش , می دانم شما غنی هستید اما این نیاز من است و سوالی دارم , بگو چند سال دیگر حکومت ایران در دست من است؟

حاج مطهر لحظه ای به خود رفت و گفت: ای پادشاه ایران به تعداد سکه هایی که در کشکول من ریخته ای . میگویند : از آن تاریخ به بعد رضا شاه می دانست که چند سال دیگر حکومت می کند.

کدام سراست آن سرای که نیاز هرکس و هر جنبنده ای در آن برآورده می شود. یا علی مرتضی کار بدین سختی وظیفه خانقاه گل , وای بر خانقاه دل!


یکی شدن شاخه و فرقه های خاکسار


بعد از سلطان جلال الدین حیدر بخارایی بینان گذار سلسله جلالی شاخه های مختلفی به وجود آمد و عده ای در ایران از نام این سلسله برای اهداف خود استفاده می کردند و این مساله تا زمان حاج مطهر کم و بیش ادامه داشت اما مرشدان شاخه های معصوم علیشاهی و نواریی و عجم و همچنین غلامعلیشاهی خاکسار پرچم دار این سلسله بودند. زمانی که حاج مطهر در اوج فعالیت خود بود مرشدان شاخه های خاکسار تصمیم گرفتند با یک نام یعنی غلامعلی شاهی در زیر پرچم علی مرتضی خدمت گزار ملت خود باشند . با این کار مسوولیت حاج مطهر روز به روز سنگین تر می شد و ایشان توانستند تا آخرین لحظه عمر ظاهری وظیفه خود را به خوبی انجام بدهند.


نگهبان اسطوره های فقر خاکسار


حاج مطهر در صراط مستقیم زندگی خویش پرچم اسطوره های سلسله ی جلالی را در دست داشت و لحظه ای از ادب و ارکان فقر غفلت نکرد. چهارده قرن گنجی گرانبها در سینه ی مرشدان ولیست , از خلقت ما خلق که امر ازلیست , مقصود خدا چهارده نور جلیست , و در این منظومه , شمس , علی , قمر , حسین بن علیست ; نگهبان حسین منی , با رمز سلمان منی , امروز به دست محبان علیست , نه هر که چهره بر افروخت , دلبری داند.

حاج مطهر چهل سال و هر سال در ماه محرم الحرام کنار تربت حسین سالار شهیدان خیمه ای با چهارده ستون برپا می کرد و دیگ های غذا در این مدت هیچ وقت سرد و خاموش نبود . عده ای از سالکان خاکسار و محبان اهل بیت از شهر های اطراف کربلا و ایران هر سال به شوق زیارت معنوی در آن خیمه جمع می شدند.


نوع نگرش به جامعه


روزی یکی از شاگردان تازه کار گفت : حضرت درویش , فلان شخص را چرا در جمع درویشان پذیرفته ای؟

ایشان فرمودند : مشکل چیست ؟

شاگرد گفت: آن شخص در کوچه و بازار رفتار خوبی ندارد و به مردم آزار می رساند ; حاج مطهر فرمودند : ما هم برای همین او را پذیرفته ایم که کمتر مردم آزار ببینند و ادامه دادند ای جوان در آن خیال مباش که هر که به خانقاه آمد باید مرشدی کامل شود . ضمنا بدان در طول تاریخ افرادی مثل فلانی در دام صیادان ولایت افتادند و جامعه را از ظلم و ستم پاکسازی کردند مانند فضیل عیاض و بسیاری دیگر.

روزی به شیخ ابوالحسن خرقانی گفتند : چرا در مقابل مسجد خانقاه ساخته ای ؟

شیخ گفت:مسجد جایگاه مردم بدکار نیست , شاید در اینجا بتوانم افرادی چون تو را از پلیدی ها پاک نمایم و راهی مسجد کنم.

یکی دیگر از کارهای حاجی مطهر پاکسازی افرادی بود که به کسوت درویشان تکدی گری می کردند و خود رابه هر شاخه و سلسله ای نسبت می دادند ایشان مانند ابوتراب نخشبی , باباداود خاکی و غلام علیشاه هندی تا حد توان با این افراد مبارزه کردند.


درویش و صوفی


حاج مطهر هیچ مخالفتی با صوفی گری نداشت اما همیشه به شاگردان خود می گفت بدانید راه خاکسار راه درویشان است و ما صوفی نیستیم . روزی جوانی به خدمت رسید و گفت حضرت درویش میخواهم درویش شوم , مرا یاری کن , ایشان فرمودند : ان شا الله اما این حقیر که در مقابل تست , یک قرن است که می کوشد اما هنوز خجل از بندگی خداست وای به درویشی


کشف و کرامت


حاج مطهر مانند سایر مرشدان کامل کرامات را ابزاری ناچیز و کوچک در مقابل عشق الهی می دانست .تصرف به عناصر اربعه و عوالم اربعه یکی از مراتب سیر و سلوک است. مردان خدا هیچگاه مدعی به تصرفات خود نبودند اما به امر الهی گاه مجبور به استفاده از این ابزار می شدند.

روزی دختری جوان از دیار فرنگ به خدمت رسید شاگردان به خیال خود جمع شدند تا سوالات دختر فرنگی را از زیبان فرانسوی به فارسی برای حاج مطهر ترجمه کنند ایشان رو به دختر به زبان فارسی فرمودند : هر چه میخواهی بگو ; دختر فرنگی با زبان خود چند سوال مطرح نمودند و حاج مطهر بدون تعمق جواب سوال هارا به زبان فارسی داد و دختر فرنگی سخنان ایشان را به زبان فرنگی در دفتر خود می نوشت , هندیان را زبان هند و سندیان را زبان سند باید. مردان خدا با خالق یکتا سخن می گویند و می کنند گفتگو , همه عالم کلماتند و بود معنی هو.

یکی از کرامات مردان خدا خدمت بدون مزد در دنیا و عقبی , درس این است در مکتب شاهانه ی ما.


وفات


جسم امانتی است که مردان خدا در زمان حیات خویش به نحو احسن از آن استفاده و مراقبت می کنند و احتمال به یقین می دانند که در کدام مکان امانت را به امانت دار بسپارند . حاج مطهر علیشاه شیرازی در لاهیجان گیلان در جوار مزار شیخ زاهد گیلانی بر فراز کوهی زیبا و معنوی مشرف به شهر باغچه ای کوچک اما بزرگ را برای وداع با عالم خاک انتخاب کرد و به سال 1361 هجری شمسی مطابق با 1402 هجری قمری هجران را از جسم خاکی پذیرف.


روحش شاد یادش گرامی


از خاک تا خاکسار - محو علیشاه




























۱۱
خرداد
هو


عارف ربانی و حکیم صمدانی حاج بهار علیشاه یزدی علوم ظاهر و درس و بحث را در حوزه ی علمیه ی یزد و اصفهان شروع کردند و سپس به نجف اشرف عزیمت کرده ه و از محضر فقها و حکما و عرفاء بنام نجف اشرف کسب فیض فرموده اند. خصوصا در درس و بحث خصوصی مرجع بزرگ تقلید شیعیان جهان حضرت ایه الله العظمی حاج سید محمد کاظم یزدی رحمه الله علیه (صاحب کتاب شریف عروه الوثقی )شرکت جسته و بهرها اندوخته اند

 و به امر حضرت مستطاب سید کاظم یزدی رحمه الله علیه حضرت بهار علی شاه ما بین نماز جماعت ظهر و عصر که در صحن مطهر مولا علی علیه السلام منعقد میگردید به ذکر فضائل و مناقب اهلبیت عصمت و طهارت خاصه مولی امیرالمومنین علی ابن ابی طالب سلام الله علیهما می پرداختند.


حضرت درویش حاج بهار علی شاه پس از 26 سال ارشاد و هدایت سالکان و طالبان و ترویج شریعت نبوی و کلمه حقه ولایت و امامت علوی مرتضوی در سیزدهم رجب المرجب سال 1355ه.ق. سالروز ولادت سید و سرور و مقصود  ومراد خویش حضرت مولی الموالی علی ابن ابی طالب سلام الله علیه که در ان زمان قریب به یک قرن از عمر مبارکشان سپری گشته بود در نجف اشرف در جوار امام همام داعی حق را لبیک و به دیدار حضرت معبود نائل امدند و فردای انروز با تشییع با شکوهی با حضور علماء و عرفاء و جمع کثیری از مردم شریف عراق از اطراف و اکناف و عاشقان ولایت علوی مرتضوی تشییع و در وادی السلام نجف اشرف در جوار رحمت بی منتهای مولای خویش ارام گرفتند.


برگفته از بحر نامه مطهری


 مرحوم بهار علیشاه یزدی و خیر الحاج مطهر علیشاه













۱۸
شهریور

هو


مرحوم کشمیری میفرمایند :


حاج مستور شیرازى آدم سوخته و راه رفته ‏اى بود. به مولا امیرالمؤمنین ‏علیه السلام محبت زایدالوصفى داشت و اذان سحرگاه او در مأذنه حرم حضرت على ‏علیه السلام ترک نمى ‏شد , من شیفته اذان گفتن او بودم و از حسن صوت و حزنى که در صدایش بود لذت مى ‏بردم , او اصالتاً شیرازى بوده و فقط یک دختر داشت و در کوفه حجره ‏اى داشت. او محب امیرالمؤمنین ‏علیه السلام بود و حالات و عبادات او را بسیار دیدم.

شب‏ها زیاد عبادت مى ‏کرد و اهل ذکر بود , چشم‏هایش مخصوص بود...

در سلاسل مختلف از او قوى ‏تر ندیدم. در ذکر توحیدیّه «لا اله الا الله» ایشان این طور مى‏ فرمود: لا اله الا اللّه اللّه اللّه... آن قدر اللّه باید گفت تا نَفَس قطع شود تا انسان مستغرق اللّه شود.
 یک بار به ایشان عرض کردم دستورى بدهید تا عمل کنم و محتاج خلق نشوم. ایشان این آیه «اَلَیسَ اللّهُ بکاف عَبدَهُ» را با عددى خاص دادند و فرمودند: به شرط آن که ملازم آن باشى و من هم مدت‏ها به آن ملزم بودم و اثر مى‏ دیدم.
 وقتى از ایشان سؤال کردم شما در یک حجره به تنهایى نمى‏ترسید و خسته نمى‏شوید؟

در جوابم فرمود: من از خلق سخت در وحشتم، از تنهایى هیچ ترسى ندارم.
 گاهى با مرحوم حاج آقا مصطفى خمینى ‏قدس سره نزدش مى‏ رفتیم، در مجلسش برایمان صحبت مى‏ کرد.

در تشخیص افراد بسیار حاذق بود، هر کسى را که مى‏ دید با دید باطنى که داشت مى ‏شناخت. گاهى چند نفر از اعاظم اهل دانش نزد ایشان مى ‏آمدند، از ایشان سؤال کردم که ایشان چطورند؟ مى‏ فرمود: ایشان قلبشان طالب دنیاست و به مناصب دست یافتند.
 روزى یک نفر نزد ایشان آمد و ذکر خواست , چون حاذق بود فهمیدند که طرف لیاقت و استعداد ندارد. فرمود: روزى هزار بار بگو یا ماست یا چغندر (کنایه از این که تو قابل این راه نیستى)


حاج مستور علیشاه اهل شیراز بود و فقط یک دختر داشت و حجره‏اى در کوفه داشتند. حالات و عبادات او را دیدم، معمولاً شبها بیدار و به عبادت مشغول بود. وقتى عرض کردم شما از تنهایى خسته نمى ‏شوید و سخت نمى ‏گذرد؟ در جواب فرمود: من از خلق سخت در وحشتم، از تنهایى هیچ ترسى ندارم.

او برایمان از (سلوک و اوراد) صحبت مى ‏کرد فرمودند: چند نفر که به مقامات و ریاسات رسیدند، قبلاً نزد ایشان مى‏ آمدند، وقتى مى‏ رفتند به من خصوصى مى ‏فرمودند:

اینان قلبشان طالب دنیا است.

  یک بار به ایشان عرض کردم دستورى بدهید تا عمل کنم و محتاج خلق نشوم! ایشان یکى از آیات را با عدد مخصوص به من دادند و فرمودند:

به شرط آن که ملازم و مداومت داشته باشید، و من مدت‏ها ملازم این آیه بودم و اثر مى ‏دیدم.

اقای کشمیری نظرشان این بود که ایشان داراى طىّ الارض بود فرمودند:

او از کوفه به طرف مسجد سهله مى ‏رفت، گفتم با او بروم پا گذاشتم براى حرکت دیدم نصف راه رفته، کمى رفتم دیدم به مسجد سهله رسیدم.
 شبى تاریک و بارانى که زمین گل آلود بود همراهم آمد، کمى که راه رفتیم به خانه رسیدیم و این از قدرت ایشان بود.


یک روز حاج مستور فرمودند:از حاج مستور آقا شیرازى  خواهش کردم چیزى به من بدهد و نداد. ناراحت شدم و از خانه‏اش آمدم بیرون، نعلین را زیر بغل و پابرهنه داخل حرم شدم و خطاب به حضرت امیر علیه السلام که من فرزند توام چرا این شخص نمى ‏دهد! از حرم آمدم بیرون و به طرف خانه رفتم. بقال سر کوچه‏مان گفت: آقایى سراغ شما را مى ‏گرفت. بعد رفتم خانه دیدم دم در است. گفت: چرا شکایت مرا پیش حضرت امیرعلیه السلام مى‏ کنى!!
 
استاد فرمود: حاج مستور آقا شیرازى وصیت کرد که من بر جنازه‏اش نماز بخوانم، لکن در وفات ایشان من مسافرت بودم و این مقصود حاصل نشد.
 شخصى نقل کرد که حاج مستور آقا دقایق آخر عمرش در یکى از حجره‏هاى مسجد کوفه بوده و اطرافش هم نشسته بودند. گاهى غش مى ‏کرد و باز به هوش مى ‏آمد. بعد از چندین بار بلند مى‏ شود و مى‏ نشیند و در حالى که سر حال به نظر مى ‏رسید، با اطرافیان مشغول صحبت مى‏ شود. بعد مى ‏گوید: بنا شد که ما برویم. سپس سرش را مى ‏گذارد روى زمین و از دنیا میرود...


مرحوم کشمیری کرامتی را از حاج مستور نقل میکنند که بسیار زیباست , حضرتشان میفرمایند :


تا هنگامى که در کوفه اقامت داشت هر سال به مناسبت عید غدیر جشن بسیار مفصّلى ترتیب مى ‏داد و از محبان امیرالمؤمنین‏ علیه السلام به نحو شایسته‏اى پذیرایى مى ‏کرد.
 یکى از سالها چند روز به عید غدیر مانده به منزل مسکونى من در نجف آمد و با اصرار از من خواست تا در جشن او شرکت کنم و قبول کردم.
 بعد از نماز مغرب و عشا شب موعود کسى را براى بردنم به کوفه فرستاد. جلسه اختصاصى بود و اغلب افراد سالخورده و سلوک الى اللّه کرده و از محبت على ‏علیه السلام نصیب وافرى داشتند. جلسه تا سحرگاه ادامه داشت. با این که، ده‏ها سال از آن ماجرا مى‏ گذرد هنوز مزه آن شب را در زیر زبانم مزمزه مى ‏کنم. در ساعت پایانى نزدیک اذان صبح اضطراب درونى مرا افزون مى ‏شد که توفیق نماز صبح در حرم حضرت امیرعلیه السلام از دستم مى ‏رود و دوست نداشتم روز، نگاه کنجکاو مردم به من بیفتد.
 یک مرتبه حاج مستور با طمأنینه خاصى آهسته در گوشم گفت: نگران نباش نماز به موقع در نجف خواهید خواند گفتم: فاصله کوفه تا نجف (حدود 7 کیلومتر) را چه کنم؟
 فرمود:

براى اهلش نشد ندارد سپس جوانى را صدا زد و آهسته در گوش او چیزى گفت، بعد از او خواست تا مرا همراهى کند. پس از خداحافظى بعد معلوم شد او از شاگردان زبده حاج مستور است از خانه بیرون شدیم و جوان هم به ذکر قلبى مشغول بود و هم با من صحبت مى‏کرد. فهمیدم آدم راه رفتهاى است.
 چند دقیقه از همراهى او نمى‏ گذشت که صداى پیش خوانى اذان صبح را از مناره به گوش خود شنیدم. پیش خود گفتم نکند از تلقینات نفس است، که آن جوان گفت: عجب لحن دلنشینى دارد! روح انسان را تا ملکوت پرواز مى‏ دهد، این طور نیست آقا!
 بعد خانه ما را نشان داد و گفت: خدا را شکر که به موقع رسیدیم، قربان مولا على ‏علیه السلام بروم که دوستان خود را شرمنده نمى ‏کند، التماس دعا دارم و من در عالمى از حیرت فرو رفتم.
 نماز را در حرم با لذّتى خواندم که هنوز فراموشم نشده است....

مرحوم کشمیری فرمودند:

چون حوزه نجف مراوده عالمان دینى با عارفان و کسانى که از نظر صورت و لباس ظاهرى در سلاسل بودن ناخوشایند بود، حاج مستور از شرکت در نماز جماعتم پرهیز مى‏ کرد و مى ‏فرمود: دلم نمى‏خواهد که ارادت من اسباب زحمت شما را فراهم کند و لذا غالباً شب‏ ها از من دیدن مى ‏کرد تا کسى متوجه مراوده او با من نگردد.